نه اینکه بچه دارم نه! منظورم این بود که بچه دار هستم...
اینو خیلی خوب میدونم که روزای زیادی منتظر خنده ها و گریه های یک بچه توی خونه م بودم و بودنش رو با گوشت و پوست و استخونم میخواستم
اما گاهی دلم میخواد یکم ازم فاصله بگیره. یکم پیشم نباشه... فقط یکم...
میگن قدیما خیلی سخت بوده زندگی. بچه بزرگ کردن. اما نظر من این نیست
وقتی نگاه میکنم به بچه خودم که توی آپارتمان چند ده متری صبح تا شب مجبوره قیافه من رو تکراری و تکراری ببینه و قیافه این در و دیوارها رو تحمل کنه و شب هم پدرش رو سر جمع نیم ساعت ببینه
بعد مقایسه ش کنم با کودکی خودم که توی خونه 800 متری یا تو حیاط بودم یا تو باغچه، با خواهرها و برادرها و بچه های عمه و عمو و خاله ها
و روزی یادم نمیاد که دور هم بازی نمیکردیم
به این نتیجه میرسم که این دوره بچه بزرگ کردن خیلی سخت تره
از صبح وقتی چشم باز میکنم دستای پارسا بازه که منو بغل کن. تا شب که میخواد بخوابه
حتی وقتی شکمش سیره و جاش خشک و خوابشم نمیاد باز به پاهای من می پیچه و گریه میکنه و خودشو زمین میندازه و سرشو میکوبونه توی کابینت که منو بغل کن
میخواد بشینم و باهاش بازی کنم
حتی وقتی میشینم باهاش بازی کنم بازم گریه میکنه و نق میزنه
می فهمم چی میگه. مشخصه که اونم مثل من از تکرار تصویر این چهار دیواری و اتاقهاش جلوی چشمش خسته شده. حتی از دیدن قیافه من
دلش تنوع میخواد
مثل من که دلم تنوع میخواد
اونم مثل من حتی دیدن کوچه و خیابون، حتی جوشکاری سرکوچه و تعویض روغنی اونور خیابون براش جالبه! از بس توی خونه بوده
و متاسفانه سعادت دیدن همین چیزای کوچیک هم کم نصیبمون میشه چون اولا هوا اونقدر گرمه که بیرون رفتن کوفت آدم میشه
دوماً باباکلاغی فرصتی برای بیرون بردن پارسا نداره و من مجبور میشم خودم پارسا رو بذارم کالسکه و ببرم بیارم. که خستگی مضاعفی برام داره
دلم میخواست روزی یک ساعت. فقط یک ساعت پارسا رو می دادم دست کسی و توی اون یک ساعت هر کار دوس داشتم میکردم. کارایی که فرصتشونو ندارم. اصلا بخوابم توی تخت سقف رو نگا کنم
یا برم در لبنیاتی بستنی بخر و برم بشینم توی پارک بالاترش بخورم
اصلا به کسی چه مربوط میخواستم اون یک ساعت مال خود خود خودم باشم
مدتهاست خودم رو از یاد بردم... حس میکنم مدتهاست خودم رو به فراموشی سپردم و دیگه خواسته هام حتی برای خودمم مهم نیستن
حتی وقتی مهمونی برم یا پارک یا بازار ، خسته تر میشم که بهتر نمیشم. چون باید مدام مراقب پارسا باشم
اینا رو نمیگم که گله کنم از مادر بودنم
من خدا رو بخاطر این نعمت شاکرم و پارسا تمام زندگیمه
دلم شاید برای این گرفته که توی بزرگ کردن پارسا تنهام...
کاش روزها 25 ساعت بودن و اون یک ساعت اضافه رو باباکلاغی همراه پارسا میشد...
بعضی روزا مثل امروز خیلی خسته م. خیلی زیاد...
- ۹۵/۰۵/۰۵