از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

بچه دارم!

نه اینکه بچه دارم نه! منظورم این بود که بچه دار هستم...

اینو خیلی خوب میدونم که روزای زیادی منتظر خنده ها و گریه های یک بچه توی خونه م بودم و بودنش رو با گوشت و پوست و استخونم میخواستم

اما گاهی دلم میخواد یکم ازم فاصله بگیره. یکم پیشم نباشه... فقط یکم...

میگن قدیما خیلی سخت بوده زندگی. بچه بزرگ کردن. اما نظر من این نیست

وقتی نگاه میکنم به بچه خودم که توی آپارتمان چند ده متری صبح تا شب مجبوره قیافه من رو تکراری و تکراری ببینه و قیافه این در و دیوارها رو تحمل کنه و شب هم پدرش رو سر جمع نیم ساعت ببینه

بعد مقایسه ش کنم با کودکی خودم که توی خونه 800 متری یا تو حیاط بودم یا تو باغچه، با خواهرها و برادرها و بچه های عمه و عمو و خاله ها

و روزی یادم نمیاد که دور هم بازی نمیکردیم

به این نتیجه میرسم که این دوره بچه بزرگ کردن خیلی سخت تره

از صبح وقتی چشم باز میکنم دستای پارسا بازه که منو بغل کن. تا شب که میخواد بخوابه

حتی وقتی شکمش سیره و جاش خشک و خوابشم نمیاد باز به پاهای من می پیچه و گریه میکنه و خودشو زمین میندازه و سرشو میکوبونه توی کابینت که منو بغل کن

میخواد بشینم و باهاش بازی کنم

حتی وقتی میشینم باهاش بازی کنم بازم گریه میکنه و نق میزنه

می فهمم چی میگه. مشخصه که اونم مثل من از تکرار تصویر این چهار دیواری و اتاقهاش جلوی چشمش خسته شده. حتی از دیدن قیافه من 

دلش تنوع میخواد

مثل من که دلم تنوع میخواد

اونم مثل من حتی دیدن کوچه و خیابون، حتی جوشکاری سرکوچه و تعویض روغنی اونور خیابون براش جالبه! از بس توی خونه بوده

و متاسفانه سعادت دیدن همین چیزای کوچیک هم کم نصیبمون میشه چون اولا هوا اونقدر گرمه که بیرون رفتن کوفت آدم میشه

دوماً باباکلاغی فرصتی برای بیرون بردن پارسا نداره و من مجبور میشم خودم پارسا رو بذارم کالسکه و ببرم بیارم. که خستگی مضاعفی برام داره

دلم میخواست روزی یک ساعت. فقط یک ساعت پارسا رو می دادم دست کسی و توی اون یک ساعت هر کار دوس داشتم میکردم. کارایی که فرصتشونو ندارم. اصلا بخوابم توی تخت سقف رو نگا کنم

یا برم در لبنیاتی بستنی بخر و برم بشینم توی پارک بالاترش بخورم

اصلا به کسی چه مربوط میخواستم اون یک ساعت مال خود خود خودم باشم

مدتهاست خودم رو از یاد بردم... حس میکنم مدتهاست خودم رو به فراموشی سپردم و دیگه خواسته هام حتی برای خودمم مهم نیستن

حتی وقتی مهمونی برم یا پارک یا بازار ، خسته تر میشم که بهتر نمیشم. چون باید مدام مراقب پارسا باشم

اینا رو نمیگم که گله کنم از مادر بودنم

من خدا رو بخاطر این نعمت شاکرم و پارسا تمام زندگیمه

دلم شاید برای این گرفته که توی بزرگ کردن پارسا تنهام...

کاش روزها 25 ساعت بودن و اون یک ساعت اضافه رو باباکلاغی همراه پارسا میشد...

بعضی روزا مثل امروز خیلی خسته م. خیلی زیاد...

  • مامان کلاغی

نظرات  (۹)

امیدوارم ایام همیشه به همین خوبی! 
در کانون گرم خانواده محترم خوشبخت باشید! 
نوشته هات خیلی به دل آدم میشینه چون از ته قلبت تمام احساست رو بدون ذره ای اغراق مینویسی.توی دو سال اول زندگی بچه این احساس به سراغ تمام مادرها میاد.امیدوارم که به زودی بتونی کارهای دلخواهت رو هر چند کوتاه شروع کنی.راستی یک زمانی خیاطی میکردی به نظرم شروعش بد نباشه هر چند روزی 10 دقیقه فرصت بزاری بازم دلچسبه.ادرس وبم رو برات نزاشتم چون ناراحتت میکنه.به امید روزهای خوب دوستم.روزهای خوب ساختنی است نه یافتنی
اگر نزدیک خونتون پارک دارید هرروز بعد صبحانه ببریدش اونجا. لباس مناسب بپوشونید تا هرکاری دوست داره انجام بده و با بچه ها بازی کنه. پسرمن دوسالشه از وقتی راه افتاد 13 ماهگی کار هرروزم همینه. وگرنه انرژیش مصرف نمیشه خواب بعدظهرش کنسل میشه و خلاصه بمن گیر میده. تو این فاصله خوراکی خوب و آب بمقدار کافی همراه ببرید. اینکار روحیه خودمم کلی بهتر شد . اوایل سخت بود دنبال بهانه بودم که نرم ولی الان خودمم عادت کردم
مامان کلاغی جونم دقیقا میفهمم که چی میگی.  منم حس تورو قبل از اینکه برگردم سرکار داشتم.  ولی الان که چند ساعتی سرکارم خیلی بیشتر برای نویان انرژی دارم.  این حس رو اکثر مادرا اوایل بچه داری تجربه میکنن کسی که تو شرایطش نباشه درک نمیکنه 
سلام دوست عزیزم.....
اول مبارک باشه قدم گل پسرتون ، چون خیلی وقته که بهتون سر نزدم...منم درگیر بچه ی دوم بودم😉
دوم حالت رو کاملا درک میکنمو میتونم بگم بیشتر مادرها باهاش درگیرن مخصوصا تو سالهای اول ، من خارج از کشور زندگی میکنم و کاملا تنها و غریب هستم.... خوب میشه اگه با گل پسرتون برید بیرون و پارک و یا حتی خیلی ساده فقط برید قدم بزنید. حتما بطری آب و تنقلات و ... با خودتون ببرید، یا حتی زیر انداز تا یه جایی تو پارک بشینید. انشاالله حالتون بهتر بشه 🙏 
راستی یه چند تا از اسباب بازیهای مورد علاقه اش رو هم با خودتون ببرید بیرون
وقتی میخوابه هم سعی کنید کاری که دوست دارید انجام بدید، مثل کتاب خوندن یا فیلم دیدن یا هر چیز دیگه ایی که دوست دارید... 
حق نگهدارتون.....🌼🌸
سلام
منم گاهی دلم میخواد برای خودم و تنها باشم و از اینکه یکی مدام به پاهام بپیچه و بگه بغلم کن خسته میشم
یکی دوباری دخترم رو گذاشتم پیش خواهرم.... ولی اون یک ساعتی که ندیدمش کوفتم شدو مدام دلم پیش دخترم بود...
مامان کلاغی من که تجربه ی بچه داری ندارم ولی گاهی وقتا انقده دوست دارم کسی سراغمو نگیره و تنها باشم که دوست دارم باد ببردم یه سرزمین دیگه!!
کاش باباکلاغی یکم برنامه هاشو باتو ست میکرد. یکم کمتر کار میکرد. خودشم مطمئنا اذیت میشه. دیگه چه برسه به شماها.
امیدوارم زودی یه تغییر مفید و زیبا براتون رخ بده. مثلا یکم حجم کاری همسرت کم بشه یا یه مسافرت توپ به پستتون بخوره.
پاسخ:
متاسفانه کارش خیلی زیاده. و مجبوره
ممنون منم امیدوارم

سلام مامان کلاغی

خوبی

منو یادت میاد

خیلی خیلی خوشحالم که مادر شدی و خونه  هم خریدید.

برا منم دعا کن

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی