از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

و اکنون پز می دهیم

دقت کردید مدتهاست آدمهایی شدیم که داریم شب و روز پز میدیم؟

خیلی وقتا هم متوجه نیستیم داریم اینکارو میکنیم اما واقعیت اینه که ار شب و روزمون شده

پز ماشینی که سواریم

پز خونه ای که توشیم

محله ای که توش زندگی میکنیم

غذایی که میخوریم

رستورانی که رفتیم

کادویی که گرفتیم

آرایشگاهی که رفتیم

اشخاصی که میشناسیم

شهری که توش زندگی میکنیم

ماهی که توش بدنیا اومدیم

یه سر به صفحات مجازی بزنیم:

همش کری خوندن واسه ساکنین شهرای دیگه

واسه متولدین ماههای دیگه

واسه جنس مخالف


عکسایی که میذاریم ناخودآگاه ساعت گرونمون رو توش حتمن نشون میدیم. یا رستورانی که رفتیم. یا سفری که رفتیم.یا گوشی موبایلمون

دنیامون شده جلو زدن از بقیه. حالا به هر وسیله ای. 

چجوری از این جور زندگی داریم لذت می بریم؟

حال بهم زن شده دیگه

نمیخوام بگم من هیچوقت نشده داشته هامو به رخ دیگران بکشم اما خیلی کم پیش اومده بخوا حسرتی بر دل کسی بذارم.

چون میدونید؟ خیلیا ندارن...خیلیا آه میکشن

حالا یا آه ماشین داشته ی منو

یا آه فرزند شیرین منو

یا دلشون می شکنه از نداشتن داشته های من و این خیلی بده...

از طرف دیگه همیشه معتقد بودم همه خاص اند. همه با ارزش اند.متولدین همه ماههای سال برای خودشون کسی هستند. ساکنین تمام محله ها آدم های خوب و بد دارند. همه گوشی ها به درد بخور اند

همه چیزهای دنیا در جای خودشون ارزشمند و قابل استفاده اند. 

و خلاصه پز دادن چیز بی معنیه که فقط خلا وجودی یک انسان رو نشون میده

گرچه این حرفام این روزا برای خیلیا دو زار نمی ارزه اما ... بگذریم

دنیای مادرانگی

دارم روزهای ادرانگی ام رو طی میکنم

پارسا کنارم نشسته و داره با گوشی تلفن ور میره. جوری وراندازش میکنه که انگار چیزی دیده که ازش هیچی سر در نمیاره. اما قیافش میگه: میخوام کشفش کنم! باید بفهمم این چجور کار میکنه و به چه دردی میخوره!

پسرک دوست داشتنی من غیر از وقتایی که خوابش بیاد یا گشنش باشه واقعا ساکته و بی آزار. خودش خودشو سرگرم میکنه. شده با یه بطری خالی

البته منظورم این نیس که به گوشی من و وقت کار کردنم با لپ تاب سراغم نمیاد!

بزودی ده ماهگی رو تموم میکنه .

هنوز راه نیفتاده. البته با کمک دیوار و مبل وایمیسه و راه میره .پهار تا دندون داره و پنجمی هم داره در میاد.

مدام گازم میگیره و بدنم کبوده. چه کنم جای دندوناش میخاره

عاشق بیرون رفتن و در دره. عاشق خیابون و قدم زدن. اما از ماشین نشستن بدش میاد و امان از وقتی که بخوایم تو ماشین بشینیم.

باباکلاغی هم حالش خوبه شکر خدا. این روزا زندگیش همش کار و کار و کار.

قسط و وام و بدهی ها هست و بلاخره خرج زندگی

به اینهمه زحمتکش بودنش می بالم و البته همیشه هم نگران خسته شدنشم.

آرزوی سلامتی دارم براش و برای همه نون آورهای خونه

توی تمام مدتی که ناخوش بودم فهمیدم بهترین نعمت سلامتیه. حتی اگه خونه و ماشین و ثروت و هر چیزی آدم داشته باشه اما سلامتی خدشه دار بشه از هیچی نمیتونه لذت ببره و هیچی دیگه ارزشی نداره

این روا دارمم فکر میکنم که باید برای خودم یه سرگرمی جور کنم و همه وقتم صرف بچه داری و خونه نشه. آخه خیلی وقتا هست که بیکارم و همش پای اینترنت و موبایل. فعلا که کاری به ذهنم نرسیده که با وجود بچه بشه انجام داد

دوستان خوبم که توی بلاگفا هستید: نمیدونم چرا نمیتونم براتون نظر بذارم. بلاگفا مدام پیغام خطا بهم میده. ولی میخونمتون. 

حوای عزیزم ممنون از پیام هات

گذر از روزهای سخت

هفته های سختی داشتم
نمیتونم توصی کنم چی بهم گذشت اما از خدا میخوام نصیب دشمنم هم نشه اون روزا
حالتهای شدیدی که به تازگی فهمیدم حملات پانیک نام داره که استرس و اضطراب شدید به دنبال داره...
بگذریم
الان پیش پارسا توی خونه هستم و خدا رو صد هزار مرتبه شکر و به لطف دکتر خوبم حالم خیلی بهتره
راستشو بگم به وبلاگ های هیچ کدومتو جز فافا سر نزدم. 
خیلی مسرورم از بارداریش . ایشالا خدا براش نگه داره
راستش مدتهاست ننوشتم. نمیدونم چی بنویسم.

روزا من و پارسا خونه ایم تا دم غروب که همسرم بیاد از سر کار.
پارسا پسر آرومیه. نق نقو نیس. بیدار میشه. غذاشو میخوره بازی میکنه خوابش بیاد یکم نق میزنه و میخوابه
راستش روزام داره تکراری میشه. و نمیدونم چجوری نذارم که تکراری شه
صبحی پارسا رو بغل کردم و رفتم تو محل یکم تابیدم
دور خونمون پر باغ و گل و گلخونه س. خیلی خیابون با صفائیه. منتها هنوز خو نگرفتم به جو این خیابون.
راستش نمیدونم دیگه چی باید بنویسم.
به امید سلامتی و روزای خوش برای همتون






















چ

یک مادر معمولی

وقتی هنوز پارسا به دنیا نیومده بود همه قصدم این بود که مادری بی همتا بشم. 

میگفتم که همه توانم رو به کار خواهم گرفت که پسرم تیزهوش، توانا، با ادب، سالم، خوش اخلاق، خوش مشرب، خوش ذوق، خلاق و خلاصه دارای تمام صفات خوب و حسنه بار بیاد.

در راستای سلامتیش از همون اول بشدت با شیرخشک مخالف بودم و طرفدار زایمان طبیعی

با توجه به حرف کتابها و دکترها روی سیسمونی نه شیشه شیر خریدم و نه پستونک

خلاصه که خودمو آماده کرده بودم تا بصورت کاملا علمی و نه سنتی و نه به حرف مادر و خاله و عمه بچه بدنیا بیارم و بزرگ کنم.

گفتم بعد تولد پارسا به همه دمنوش ها و نسخه های گیاهی و حرفای اطرافیانم نه میگم و فقط اونچه دکتر میگه و کتابا و منابع موثق میگن عمل میکنم.

خلاصه ...

با کمک کلاسهای بارداری و ورزشها و مامای همراهم تونستم زایمان طبیعی انجام بدم اما از همون روز اول شیرم کم بود و پارسا جیغ و داد میکرد و گشنه بود...

پارسا به ناچار شیرخشک خورد و گریه های بیش از حدش منو وادار به خرید پستونک کرد.

زردی گرفت. دکتر براش قطره "بیلی ناستر" تجویز کرد و وقتی روشو خوندم نوشته بود تهیه شده از شیرخشت!

جالب بود. شیرخشت رو همه اطرافیانم توصیه کرده بودن اما من میگفتم فقط دارویی ک دکتر میده. توی تلگرام عضو گروهی بودم که همه مامانای هم دوره خودم بودن و تقریبا با هم زایمان کردیم.

اونا ترنجبین و آب انار و ... میدادن بچه هاشون و من خیلی مخالف این کارا بودم.

ولی همچنان که پیش می رفتیم من در هر مساله ای که بعلت بی تجربه گی یا ناچاری به شکست میخوردم راههای سنتی به دادم می رسید.

یا اصلا دکترها و ماماها خودشون آدرس روش های سنتی رو بهم می دادن.

روزها گذشت و حالا بعد از نه ماه من اصلا اون مادر روزهای اول نیستم.

تجربه بهم ثابت کرد که در دنیای امروز نمیشه بی نقص بود و بزرگ کردن بچه طبق روشهای کتابی و استریل کردن بچه طبق دستورات پزشکی اشتباه محضه

فقط کافیه نگاه کنیم که در قدیم بدون وجود اینهمه توصیه های پزشکی آدمها چطور بچه بزرگ میکردند و چطور انسانهای سالم و قوی پا به جامعه میذاشتن.

دیگه میدونم که نیاز نیس مدام آب جوشیده سرد شده دست بچه داد.

اینکه ناخنک زدن به غذای سفره برای بچه بالای 4 ماه مهم نیس.

اینکه شیرخشک وقتی مجبور باشی و بچه گشنه باشه گناه کبیره نیست.

اینکه خیلی از نسخه های سنتی بسیار سالم تر و اثرگذارتر از نسخه های مدرن هستن.

و مهمترین درسی که از زایمان اولم گرفتم این بود که تعصبات بی جا رو باید کنار گذاشت و قبل از اینکه با چیزی روبرو بشیم نباید کری بخونیم و منبر بریم. 

خدا رو شکر میکنم که پسرم سالم و سرحاله و خودم هم اوضاع روحی خیلی بهتری دارم.

بخاطر اینکه دیگه به خونه خودمون نقل مکان کردیم و خالمون راحت شده خوشحالم

دعا میکنم همه شما به خواسته هاتون برسید

راستی سال نو مبارک. امسال رو براتون یه سال بی نظیر آرزو میکنم.

ابتدای آشتی

سالهای زیادی شاید نزدیک به 14 سال از وبلاگ نویسی من میگذره

یک روز دخترکی پر شر و شور از خاطرات عنفوان جوانی اش می نوشت،

یک وبلاگ برای نوشتن شعرهای طنزش

یکبار وبلاگی برای نوشتن احوالات درونی اش

صفحه ای برای گفتن از عشق و ثبت روزهای التهاب و انتظار

وبلاگی برای روزهای وصال

وبلاگی برای روزهای انتظار مادر شدن

و حالا در اواسط سی سالگی، یک صفحه اینترنتی برای نوشتن روزهای مادر بودنم...

همیشه می نوشته ام و حالا قریب به یکسال ننوشتن منو دچار یاس و بی انگیزگی کرده

قطعا بهانه ای بهتر از مادر شدن برای شروع دوباره نوشتن نمیشه داشت.

از کسانی که منو می خونن ممنونم که وقت با ارزش خودشون رو صرف شنیدن من میکنند.

برای کسانی که نظری می فرستند احترام ویزه قائلم.

و مقدم تمام دوستان قدیمی که از وبلاگ قبلی به اینجا اومدن رو گرامی می دارم.

دوس دارم اینجا از هر چی که تو ذهنمه بنویسم. باید به قدر یک سال حرف بزنم ناگفته هام زیاده