از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گرمه!

خیلی گرمه

کولر لامصب روشن و خاموش بودنش فرق نداره

تا بیاد از سه طبقه بالاتر باد بزنه دیگه هیچیش نمیرسه تو خونه!

کی بشه تابستون هم رد شه بره

این شبا کارم شده فوتبال و والیبال دیدن. البته غرقش نمیشما. همینجوری تلوزیون رو شبکه 3 و من کارامو میکنم اما حواسم به مسابقات هم هس

پارسا هر روز شیطون تر میشه. همه جا رو به هم میریزه. روزایی که داره دندون در میاره از صبح نق میزنه و غدا نمیخوره تاااا شب. شب تا صبح هم بیست بار از خواب پا میشه و گریه میکنه

ماه رمضون داره تموم میشه.

البته من که روزه نگرفتم اما بابا کلاغی بیچاره خیلی اذیت شد زبون روزه اونم بی سحری توی این گرما و عطش شدیدی که همیشه داره. سحری هم نمیخوره هر کارش کنم.


دلم سفر میخواد. اصلا نمیدونم به کجا. فقط دوس دارم برم دور دورا

گرچه با یه بچه یازده ماهه سفر رفتن از خونه موندن سختیش بیشتره و احتمالا اصلا خوش نمیگذره . چون پارسا الان تازه داره راه میفته و مدام میخواد از بغل بیاد پایین و رو زمین بره. تو ماشین نمی شینه و مدام نیاز داره که غذا بخوره و پوشکش عوض شه و...

پس باید حالا حالاها صبر کنم...


راستش از وقتی بچه دار شدم خیلی وقتا خیلی چیزا دلم خواسته اما وجود پارسا و وظایف مادری بهم اجازه نداده انجامشون بدم.

میدونم مادر هستم. میدونم همین محدودیت هاست که منو مادر میکنه. میدونم بچه دار شدن سختی های خودشو داره. میدونم همشو و ناشکری نمیکنم.

فقط بلاخره ته دل آدما یه چیزایی می مونه. . .

شب خوش