از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بوی خوب خزان

ظهرهای شهریوری

آفتابی که کم کم ملایم می شود

و نسیم خنکی که چند روزیست وزیدن گرفته

لباسهای شسته ی پهن شده توی آفتاب

کوچه ساکت

بوی رب همسایه که روی اجاق قل قل میکند

شاید بهترین روزهای زندگی برای من همین روزهای شهریوری ست

صدای پاورچین پاییز

صدای نزدیک شدن برگ ریزان و موسم باران

شبهای خیلی خنک، صبح های دلپذیر

دلم قدم زدن میخواهد

دلم یک پارک بزرگ میخواهد شبیه هشت بهشت. که ته ندارد انگار

یا یک رودخانه پر آب و یک عالمه زمین چمن دورش

که پسرک را بردارم و بروم بنشینم روی چمن ها لای درخت ها کنار شمشادها 

بگذارم بدود تا میخواهد. بازی کند. و خودم شدیداً نفس بکشم و دراز بکشم روی سبزه ها آسمان را از پشت شیشه 2/75  درجه آستیگمات عینک های نگاه کنم


فقط حیف که برای رسیدن به چنین لذتی یا 10 هزار تومن کرایه آژانس راه است. یا دو سه کورس طولانی اتوبوس...


ولی همین که توی باغ کنار خانه پر درخت است و یک جوی کوچک آب هم خیلی خوب است

صدای باد که لای برگها  شاخه های گردوی باغ می پیچد تا توی پذیرایی می آید

و شب ها صدای غورباقه و جیرجیرک توی اتاق خواب لالایی دلچسبی ست

تازه از روبروی پذیرایی کوه معروف شهرم با درختها و چراغ هایش هم پیداست


شاید یک چیزهایی توی این خانه بر وفق مراد نباشد. یعنی دلمان نخواهدش

اما قطعاً آنقدر جنبه های خوب اینجا هست که هر جا بروم خیلی زود دلم اینجا را میخواهد و بر میگردم

چون خانه خودمان است

یک چهار دیواریِ خوب اختیاری


اولین خزان خانه دار شدن حتماً توی این خانه خیلی می چسبد...

بچه دارم!

نه اینکه بچه دارم نه! منظورم این بود که بچه دار هستم...

اینو خیلی خوب میدونم که روزای زیادی منتظر خنده ها و گریه های یک بچه توی خونه م بودم و بودنش رو با گوشت و پوست و استخونم میخواستم

اما گاهی دلم میخواد یکم ازم فاصله بگیره. یکم پیشم نباشه... فقط یکم...

میگن قدیما خیلی سخت بوده زندگی. بچه بزرگ کردن. اما نظر من این نیست

وقتی نگاه میکنم به بچه خودم که توی آپارتمان چند ده متری صبح تا شب مجبوره قیافه من رو تکراری و تکراری ببینه و قیافه این در و دیوارها رو تحمل کنه و شب هم پدرش رو سر جمع نیم ساعت ببینه

بعد مقایسه ش کنم با کودکی خودم که توی خونه 800 متری یا تو حیاط بودم یا تو باغچه، با خواهرها و برادرها و بچه های عمه و عمو و خاله ها

و روزی یادم نمیاد که دور هم بازی نمیکردیم

به این نتیجه میرسم که این دوره بچه بزرگ کردن خیلی سخت تره

از صبح وقتی چشم باز میکنم دستای پارسا بازه که منو بغل کن. تا شب که میخواد بخوابه

حتی وقتی شکمش سیره و جاش خشک و خوابشم نمیاد باز به پاهای من می پیچه و گریه میکنه و خودشو زمین میندازه و سرشو میکوبونه توی کابینت که منو بغل کن

میخواد بشینم و باهاش بازی کنم

حتی وقتی میشینم باهاش بازی کنم بازم گریه میکنه و نق میزنه

می فهمم چی میگه. مشخصه که اونم مثل من از تکرار تصویر این چهار دیواری و اتاقهاش جلوی چشمش خسته شده. حتی از دیدن قیافه من 

دلش تنوع میخواد

مثل من که دلم تنوع میخواد

اونم مثل من حتی دیدن کوچه و خیابون، حتی جوشکاری سرکوچه و تعویض روغنی اونور خیابون براش جالبه! از بس توی خونه بوده

و متاسفانه سعادت دیدن همین چیزای کوچیک هم کم نصیبمون میشه چون اولا هوا اونقدر گرمه که بیرون رفتن کوفت آدم میشه

دوماً باباکلاغی فرصتی برای بیرون بردن پارسا نداره و من مجبور میشم خودم پارسا رو بذارم کالسکه و ببرم بیارم. که خستگی مضاعفی برام داره

دلم میخواست روزی یک ساعت. فقط یک ساعت پارسا رو می دادم دست کسی و توی اون یک ساعت هر کار دوس داشتم میکردم. کارایی که فرصتشونو ندارم. اصلا بخوابم توی تخت سقف رو نگا کنم

یا برم در لبنیاتی بستنی بخر و برم بشینم توی پارک بالاترش بخورم

اصلا به کسی چه مربوط میخواستم اون یک ساعت مال خود خود خودم باشم

مدتهاست خودم رو از یاد بردم... حس میکنم مدتهاست خودم رو به فراموشی سپردم و دیگه خواسته هام حتی برای خودمم مهم نیستن

حتی وقتی مهمونی برم یا پارک یا بازار ، خسته تر میشم که بهتر نمیشم. چون باید مدام مراقب پارسا باشم

اینا رو نمیگم که گله کنم از مادر بودنم

من خدا رو بخاطر این نعمت شاکرم و پارسا تمام زندگیمه

دلم شاید برای این گرفته که توی بزرگ کردن پارسا تنهام...

کاش روزها 25 ساعت بودن و اون یک ساعت اضافه رو باباکلاغی همراه پارسا میشد...

بعضی روزا مثل امروز خیلی خسته م. خیلی زیاد...

عروس کوچک

البته که سن و سال بالایی نداره

فقط 22 سالشه

اما برای من همون دختر کوچولوی دبستانیه که کاردستی مدرسه شو براش درست می کردم. توپ و دلقک و بادمجون و ...

یا می نشست پای بازی سِگا و اون دلقک سیرک رو بازی میکرد.

که همیشه ساکت بود و هر جا می رفت همه به میگفتن سلام کن! یه چیزی بگو. ولی ساکت بود و فقط نگاه میکرد

این دخترک تودار و ساکت اون روزها دیشب عروس خانم زیبای محفل بود.

و اولین نوه ی پدرم که به خونه ی بخت می رفت.

اینکه در جوانی ازدواج خواهرزاده ت رو ببینی حس بامزه ایه.

و بعد بری ازشون کلی عکس بگیری

چقدر بچه ها زود بزرگ میشن... 

یعنی روزی که پارسای من هم لباس دامادی به تن کنه من زنده خواهم بود و اون روزها رو خواهم دید؟

یه چیزی که خیلی بهش فکر کردم این بود که ما خاله ها و دایی ها و عمه و عموها همگی دور عروس و داماد بودیم و چقدر محفل شلوغ و پر هیجان بود

چقدر همه کمک دادن و هوای عروس دوماد رو داشتن

تصور کردم که با یکی دوتا شدن بچه های امروزی بعدها برای مجالس عروسی و جشن و مهمونی و کلا اتفاقات مهم زندگیشون دایی و عمه و عمو و خاله خیلی خیلی کمیاب خواهد بود و بالطبع دور آدمها خیلی خلوت خواهد شد

روزگار غریبی خواهد بود نازنین ها...