البته که سن و سال بالایی نداره
فقط 22 سالشه
اما برای من همون دختر کوچولوی دبستانیه که کاردستی مدرسه شو براش درست می کردم. توپ و دلقک و بادمجون و ...
یا می نشست پای بازی سِگا و اون دلقک سیرک رو بازی میکرد.
که همیشه ساکت بود و هر جا می رفت همه به میگفتن سلام کن! یه چیزی بگو. ولی ساکت بود و فقط نگاه میکرد
این دخترک تودار و ساکت اون روزها دیشب عروس خانم زیبای محفل بود.
و اولین نوه ی پدرم که به خونه ی بخت می رفت.
اینکه در جوانی ازدواج خواهرزاده ت رو ببینی حس بامزه ایه.
و بعد بری ازشون کلی عکس بگیری
چقدر بچه ها زود بزرگ میشن...
یعنی روزی که پارسای من هم لباس دامادی به تن کنه من زنده خواهم بود و اون روزها رو خواهم دید؟
یه چیزی که خیلی بهش فکر کردم این بود که ما خاله ها و دایی ها و عمه و عموها همگی دور عروس و داماد بودیم و چقدر محفل شلوغ و پر هیجان بود
چقدر همه کمک دادن و هوای عروس دوماد رو داشتن
تصور کردم که با یکی دوتا شدن بچه های امروزی بعدها برای مجالس عروسی و جشن و مهمونی و کلا اتفاقات مهم زندگیشون دایی و عمه و عمو و خاله خیلی خیلی کمیاب خواهد بود و بالطبع دور آدمها خیلی خلوت خواهد شد
روزگار غریبی خواهد بود نازنین ها...
- ۹۵/۰۵/۰۲