از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

عروس کوچک

البته که سن و سال بالایی نداره

فقط 22 سالشه

اما برای من همون دختر کوچولوی دبستانیه که کاردستی مدرسه شو براش درست می کردم. توپ و دلقک و بادمجون و ...

یا می نشست پای بازی سِگا و اون دلقک سیرک رو بازی میکرد.

که همیشه ساکت بود و هر جا می رفت همه به میگفتن سلام کن! یه چیزی بگو. ولی ساکت بود و فقط نگاه میکرد

این دخترک تودار و ساکت اون روزها دیشب عروس خانم زیبای محفل بود.

و اولین نوه ی پدرم که به خونه ی بخت می رفت.

اینکه در جوانی ازدواج خواهرزاده ت رو ببینی حس بامزه ایه.

و بعد بری ازشون کلی عکس بگیری

چقدر بچه ها زود بزرگ میشن... 

یعنی روزی که پارسای من هم لباس دامادی به تن کنه من زنده خواهم بود و اون روزها رو خواهم دید؟

یه چیزی که خیلی بهش فکر کردم این بود که ما خاله ها و دایی ها و عمه و عموها همگی دور عروس و داماد بودیم و چقدر محفل شلوغ و پر هیجان بود

چقدر همه کمک دادن و هوای عروس دوماد رو داشتن

تصور کردم که با یکی دوتا شدن بچه های امروزی بعدها برای مجالس عروسی و جشن و مهمونی و کلا اتفاقات مهم زندگیشون دایی و عمه و عمو و خاله خیلی خیلی کمیاب خواهد بود و بالطبع دور آدمها خیلی خلوت خواهد شد

روزگار غریبی خواهد بود نازنین ها...

  • مامان کلاغی

نظرات  (۳)

سلام مامانی.
عروس شدن خواهرزاده ات مبارکه.
ان شاالله عروسی پارسا.
خوشبخت بشن الهییییی. زمان خیلی خیلی زودتر از اونی که فکر کنیم میگذره. ایشالا دومادی پارسا جونو ببینی.
واقعا کم شدن تعداد نفرات خونواده ها خیلی بده. نه خواهری نه برادری نه عمو و خاله ای نه ...
ولی چه میشه کرد. من خودم که احتمالش خیلی کمه بازم بچه بخوام. همسری هم که همین یکی هم به اصرار من راضی شد. اینم اقتضای این دوره زمونه است دیگه...
سلام مامان کلاغی 
عروسی مبارک .همیشه به شادی 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی