هیچوقت فکر نمیکردم انقد زود اتفاق بیفته
فکر میکردم به دو سالگی پارسا و اینکه حالا اونوقت چجور از شیر بگیرمش
فکر نمیکردم توی ده ماهگی همه چی تموم بشه ...
بعد از عود افسردگیم و مصرف قرصهای مختلف و استرس شدیدی که داشتم تصمیم گرفتم پارسا رو دیگه شیر ندم چون این استرس من روی اونم تاثیر میذاشت و می ترسیدم داروها هم روش اثر بذاره...
نمیدونم کارم چقد درست بود
نمیدونم چقدر به جا بود
نمیدونم چقد آگاهانه بود
سه هفته س پارسا دیگه شیر منو نخورده...
گرچه بهونه شم نمیگیره اصلا
اما خیلی چیزا توی دلم مونده که میدونم تا آخر عمر هم خواهد موند...
اینکه در عرض یک روز تمام لذت شیردادن رو فراموش کنم خیلی سخت بود و هست
یکهو تموم روزها و شبهایی که پارسا رو بغلش میکردم و شیرش می دادم ، تمام اون لحظات لذت بخش رو که از شیره جونم به فرزندم میدادم، که چشم تو چشمش می دوختم و هزار بار بهش میگفتم نوش جونت...باید فراموش میکردم و شبها مثل یک مجسمه با یه شیشه شیرخشک چشمای نازش رو خمار خواب کنم...
چند روز پیش با جمعی از دوستان بیرون رفتیم. همگی در یک دوره زمانی بچه دار شده بودیم. توی جمع خانم ها همه حرف ها درباره شیرخوردن بچه ها و غذا خوردن و کلا همه چی حول محور بچه ها بود.
وقتی هر کدوم از خانوما شروع میکرد به شیر دادن بچه ش من پارسا رو می بردم سمت بازی یا هر چیز سرگرم کننده ای که نبینه شاید دلش بخاد...
اصلا راست بگ خودم دلم نمیخواست ببینم...
چقد دلم می سوزه. یه جایی توی دلم مثل فرو رفتن نوک سنجاقی که شکسته و فرو رفتنش خیلی درد داره می سوزه...
دلم برای پارسا هلاکه .
چرا باید تا دو سالگی نتونه شیر بخوره. چرا مادرش اینطور شد؟ چرا شانسش این بود که بهترین و حساس ترین روزهای زندگیش انقدر پیچیده برای مادرش بگذره...
همیشه میگفتند وقت از شیر گرفتن بچه خیلی عذاب میکشه.
اما برای من و پارسا برعکس شد
این روزها پارسا اصلا سراغ شیر نمیگیره. براش اصلا مهم نیست
اما من می سوزم... کباب میشم از فکر کردن بهش... و راهی برای چاره ندارم
تا آخر عمر هم این درد با منه... چقدر سخته...