از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

جی گتسبی

دیروز برای بار پنجم شاید ششم باز دیدمش.

نمیدونم چرا انقدر این فیلم رو دوست دارم. و چرا انقد نقش جی گتسبی منو جذب میکنه.

شخصیتی که بقول خودش از درون چیزی نداره و خالیه اما با ژست با کلاسی و خرج کردن پول سعی داره شخصیت مقبولی در نظر دیزی و مردم باشه

البته این میون تقصیری نداره. از کودکی در فقر و فلاکت بزرگ شده ...

اما علاقه من به جی گتسبی برای این کمبودهاش نیست. 

عشقی یه که تا آخر تو وجودش موند و بخاطرش حتی قتل رو گردن گرفت...

و از دیزی متنفرم. و اون جمله نیک یادم نمیره که گفت: تام و دیزی آدم های فاسدی هستند. اونا همه چیو خراب میکنند و در موردش احساس مسئولیت نمیکنن

متاسفانه من دور و برم آدمهای زیادی رو اینچنین میبینم... بی مسئولیت. بی تعهد نسبت به اونچه انجام داده اند

او راه درازی را پیموده بود و رویایش آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که نرسیدن به آن تقریبا برایش محال بود، اما نمی دانست که رویایش در آن وقت از او عقب مانده بود!...

قدم به قدم

روزای خیلی قشنگیه

حالا زیاد مهم نیست که من کمی بی حوصلم و دوباره تپش قلب شدید دارم اما دم نمیزنم . صبح ها با تهوع از خواب بیدار میشم و بعد از مدتی ترک باز کلونازپام میخورم...

اینم مهم نیس که دوماه قسط مون عقب افتاده یا بابا کلاغی از فرط کار زیاد یه هفته س بلکم دو هفته! که ریشش رو نزده و ماههاست آرایشگاه نرفته!

اصلا در برابر لذتی که این روزها از دیدن نیش باز تو میبرم مشکلات یا ناخوشی ها چیزی نیس

دستت رو آروم از روی مبل ول میکنی و می ایستی روی پای خودت و نگام میکنی . یه ذوقی میکنی

 بعد دوتا قدم بلند و تلپ میفتی تو بغل من یا بابایی

پارسا کوچولوی من، مرد فسقلی خونه ی ما:

تو داری راه میفتی

این یه پرش بزرگ توی زندگی توئه. و یه تجربه قشنگ توی زندگی من و بابایی

دیگه هیچی از دستت در امان نیست و من باید کالری بیشتری بسوزونم تا مراقبت باشم

در کابینتا رو با بند بستم. میز چیدم جلو تلوزیون. بماند که میری روی میزا و با کف دستات می کوبونی تو تلوزیون! 

و بعدم سبد گل قشنگم که تمام گل های زندگی مشترکمون رو خشک کردم و توش گذاشتم رو باید از دستت قایم کنم اما نمیدونم کجا! همه گلا رو خرد کردی!

کلونازپام خوردم و الان خوابم گرفته. بقیشو بعد میگم...

خیلی دوستت دارم جوجه کلاغی من

قبلا هم می نوشتم

قبل ترها اینجا می نوشتم

بلاگفا منهدم شد

و من کوچ کردم...

تو این بازی برده زد بازی!

بنظر من آدم های موجه و سالم و به ظاهر درست همیشه یه چیز خیلی ناسالم و غیر موجه توی وجودشان هست
نه اینکه چیز خیلی ضایعی باشد اما مطمئنا پرفکت نیستند و حتمن یه نقصی دارند.

مثلا همین احسان علیخانی میگفت تا قبل از روی آنتن رفتن من خیلی شلخته و هپلی هستم اما شما ببینید توی ماه عسل با تیپش دل چند میلیون دختر را برده!

من هم نمیگویم خیلی آدم خوبی هستم اما دست کم معمولی ام و موجه. یعنی از نظر دیگران خاطی و ناقص از لحاظ رفتاری نیستم
بشدت به اخلاق پایبندم و هیچ وقت فحش نمیدهم و از حرفهای رکیک متنفرم و پسرهای دخترباز و دخترهای پسرباز را نمیپسندم و مصرف مواد مخدر و روانگردان را بد میدانم و ...

آنوقت عاشق یک سری رپر هستم که بقول خودشان بنگ اند و الکلی و توی آهنگ هایشان این را داد هم میزنند!
پسرهایشان دخترباز اند و دخترهایشان پسرباز!
آهنگ هایشان همیشه پر از بووووووق است بسکه تکست هایشان دری وری دارد!

البته خواننده های رپ مورد علاقه ی من ابتدا گروه زد بازی و حالا ته مانده های آن گروه بخصوص Leito ی لامصب هستند که این آخری صدایش بی نهایت تخس و قیافه ش از آن بچه شر هاست!

هعییی...

خب حالا من یک مادر که مسئولیت تربیت یک پسر را برعهده دارم و مطمئنا روزی می رسد که باید برایش خط قرمزهایی مشخص کنم و راهنمایی اش کنم چطور موزیکی گوش دهد و چه چیز خوب یا بد است...

این گرایش ناخودآگاهم را چه کنم که دست خودم نیست وقتی "تهران مازاراتی" را گوش میدهم یا "تابستون کوتاهه" یا "سیگار صورتی" را... مغزم کیف میکند!

واقعا هیچ وقت نفهمیدم چرا من انقدر عاشق آهنگ های این گروه بی تربیت و بی همه چیزم!

حالا دارم فکر میکنم بعدها پارسا بفهمد مادرش انقدر عاشق این آهنگ ها بوده پیش خودش چه فکر میکند...


رونمایی از تصویر پسرکم

بلاگفای عقده ای

جناب شیرازی نسبتاً محترم! مدیر نسبتاً محترم بلاگفا!

خوبه که آدم اونقدر قوی باشه و به کار خودش اعتماد داشته باشه و سرویس بلاگ قدرتمندی رو ارائه بده  که بدون هیچ ترسی اجازه بده تو صفحات وبلاگهای سرویسش هر لینکی گذاشته بشه، هر آدرسی درج بشه.

چون مطمئنه انقدر خوب و با کیفیت سرویس میده که مشتریش نمیپره

نه اینکه یه سرویس بلاگ نویسی مزخرف ارائه بده که یه روزی کن فیکون بشه و خیلیا مثل من که عمری توش نوشته بودن همه خاطراتشونو از دست بدن

و بعد از اینکه ازتون میپرسیم چرا درست نشد! بفرمایید این سرویس رایگانی بوده. که یعنی توقعتون بالاستاااا!!!

یعنی چون پول ندادیم برای ثبت وبلاگ در سرویس دهنده شما! پس حق اعتراض هم نداریم.

انگار یادتون رفته همین خود شما از تبلیغاتی که در صفحات ما میذاشتید چقدر به جیب زدید

مهم نیست. من مدتهاست دیگه برای نوشتن سراغ بلاگفا نرفتم اما بعضی دوستام اونجان و هر بار برای درج آدرسم در قسمت نظرات دچار مشکل اجازه ندادن بلاگفا هستم.

بلاگفای مزخرف...

مادری که از شیر گرفته شد...

هیچوقت فکر نمیکردم انقد زود اتفاق بیفته
فکر میکردم به دو سالگی پارسا و اینکه حالا اونوقت چجور از شیر بگیرمش
فکر نمیکردم توی ده ماهگی همه چی تموم بشه ...
بعد از عود افسردگیم و مصرف قرصهای مختلف و استرس شدیدی که داشتم تصمیم گرفتم پارسا رو دیگه شیر ندم چون این استرس من روی اونم تاثیر میذاشت و می ترسیدم داروها هم روش اثر بذاره...
نمیدونم کارم چقد درست بود
نمیدونم چقدر به جا بود
نمیدونم چقد آگاهانه بود
سه هفته س پارسا دیگه شیر منو نخورده...
گرچه بهونه شم نمیگیره اصلا
اما خیلی چیزا توی دلم مونده که میدونم تا آخر عمر هم خواهد موند...
اینکه در عرض یک روز تمام لذت شیردادن رو فراموش کنم خیلی سخت بود و هست
یکهو تموم روزها و شبهایی که پارسا رو بغلش میکردم و شیرش می دادم ، تمام اون لحظات لذت بخش رو که از شیره جونم به فرزندم میدادم، که چشم تو چشمش می دوختم و هزار بار بهش میگفتم نوش جونت...باید فراموش میکردم و شبها مثل یک مجسمه با یه شیشه شیرخشک چشمای نازش رو خمار خواب کنم...
چند روز پیش با جمعی از دوستان بیرون رفتیم. همگی در یک دوره زمانی بچه دار شده بودیم. توی جمع خانم ها همه حرف ها درباره شیرخوردن بچه ها و غذا خوردن و کلا همه چی حول محور بچه ها بود.
وقتی هر کدوم از خانوما شروع میکرد به شیر دادن بچه ش من پارسا رو می بردم سمت بازی یا هر چیز سرگرم کننده ای که نبینه شاید دلش بخاد...
اصلا راست بگ خودم دلم نمیخواست ببینم...
چقد دلم می سوزه. یه جایی توی دلم مثل فرو رفتن نوک سنجاقی که شکسته  و فرو رفتنش خیلی درد داره می سوزه...
دلم برای پارسا هلاکه .
چرا باید تا دو سالگی نتونه شیر بخوره. چرا مادرش اینطور شد؟ چرا شانسش این بود که بهترین و حساس ترین روزهای زندگیش انقدر پیچیده برای مادرش بگذره...
همیشه میگفتند وقت از شیر گرفتن بچه خیلی عذاب میکشه. 
اما برای من و پارسا برعکس شد
این روزها پارسا اصلا سراغ شیر نمیگیره. براش اصلا مهم نیست
اما من می سوزم... کباب میشم از فکر کردن بهش... و راهی برای چاره ندارم
تا آخر عمر هم این درد با منه... چقدر سخته... 

و اکنون پز می دهیم

دقت کردید مدتهاست آدمهایی شدیم که داریم شب و روز پز میدیم؟

خیلی وقتا هم متوجه نیستیم داریم اینکارو میکنیم اما واقعیت اینه که ار شب و روزمون شده

پز ماشینی که سواریم

پز خونه ای که توشیم

محله ای که توش زندگی میکنیم

غذایی که میخوریم

رستورانی که رفتیم

کادویی که گرفتیم

آرایشگاهی که رفتیم

اشخاصی که میشناسیم

شهری که توش زندگی میکنیم

ماهی که توش بدنیا اومدیم

یه سر به صفحات مجازی بزنیم:

همش کری خوندن واسه ساکنین شهرای دیگه

واسه متولدین ماههای دیگه

واسه جنس مخالف


عکسایی که میذاریم ناخودآگاه ساعت گرونمون رو توش حتمن نشون میدیم. یا رستورانی که رفتیم. یا سفری که رفتیم.یا گوشی موبایلمون

دنیامون شده جلو زدن از بقیه. حالا به هر وسیله ای. 

چجوری از این جور زندگی داریم لذت می بریم؟

حال بهم زن شده دیگه

نمیخوام بگم من هیچوقت نشده داشته هامو به رخ دیگران بکشم اما خیلی کم پیش اومده بخوا حسرتی بر دل کسی بذارم.

چون میدونید؟ خیلیا ندارن...خیلیا آه میکشن

حالا یا آه ماشین داشته ی منو

یا آه فرزند شیرین منو

یا دلشون می شکنه از نداشتن داشته های من و این خیلی بده...

از طرف دیگه همیشه معتقد بودم همه خاص اند. همه با ارزش اند.متولدین همه ماههای سال برای خودشون کسی هستند. ساکنین تمام محله ها آدم های خوب و بد دارند. همه گوشی ها به درد بخور اند

همه چیزهای دنیا در جای خودشون ارزشمند و قابل استفاده اند. 

و خلاصه پز دادن چیز بی معنیه که فقط خلا وجودی یک انسان رو نشون میده

گرچه این حرفام این روزا برای خیلیا دو زار نمی ارزه اما ... بگذریم

دنیای مادرانگی

دارم روزهای ادرانگی ام رو طی میکنم

پارسا کنارم نشسته و داره با گوشی تلفن ور میره. جوری وراندازش میکنه که انگار چیزی دیده که ازش هیچی سر در نمیاره. اما قیافش میگه: میخوام کشفش کنم! باید بفهمم این چجور کار میکنه و به چه دردی میخوره!

پسرک دوست داشتنی من غیر از وقتایی که خوابش بیاد یا گشنش باشه واقعا ساکته و بی آزار. خودش خودشو سرگرم میکنه. شده با یه بطری خالی

البته منظورم این نیس که به گوشی من و وقت کار کردنم با لپ تاب سراغم نمیاد!

بزودی ده ماهگی رو تموم میکنه .

هنوز راه نیفتاده. البته با کمک دیوار و مبل وایمیسه و راه میره .پهار تا دندون داره و پنجمی هم داره در میاد.

مدام گازم میگیره و بدنم کبوده. چه کنم جای دندوناش میخاره

عاشق بیرون رفتن و در دره. عاشق خیابون و قدم زدن. اما از ماشین نشستن بدش میاد و امان از وقتی که بخوایم تو ماشین بشینیم.

باباکلاغی هم حالش خوبه شکر خدا. این روزا زندگیش همش کار و کار و کار.

قسط و وام و بدهی ها هست و بلاخره خرج زندگی

به اینهمه زحمتکش بودنش می بالم و البته همیشه هم نگران خسته شدنشم.

آرزوی سلامتی دارم براش و برای همه نون آورهای خونه

توی تمام مدتی که ناخوش بودم فهمیدم بهترین نعمت سلامتیه. حتی اگه خونه و ماشین و ثروت و هر چیزی آدم داشته باشه اما سلامتی خدشه دار بشه از هیچی نمیتونه لذت ببره و هیچی دیگه ارزشی نداره

این روا دارمم فکر میکنم که باید برای خودم یه سرگرمی جور کنم و همه وقتم صرف بچه داری و خونه نشه. آخه خیلی وقتا هست که بیکارم و همش پای اینترنت و موبایل. فعلا که کاری به ذهنم نرسیده که با وجود بچه بشه انجام داد

دوستان خوبم که توی بلاگفا هستید: نمیدونم چرا نمیتونم براتون نظر بذارم. بلاگفا مدام پیغام خطا بهم میده. ولی میخونمتون. 

حوای عزیزم ممنون از پیام هات