از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

از زبان یک مادر

مادری سی ساله...

قبلا هم می نوشتم

قبل ترها اینجا می نوشتم

بلاگفا منهدم شد

و من کوچ کردم...

بوی خوب خزان

ظهرهای شهریوری

آفتابی که کم کم ملایم می شود

و نسیم خنکی که چند روزیست وزیدن گرفته

لباسهای شسته ی پهن شده توی آفتاب

کوچه ساکت

بوی رب همسایه که روی اجاق قل قل میکند

شاید بهترین روزهای زندگی برای من همین روزهای شهریوری ست

صدای پاورچین پاییز

صدای نزدیک شدن برگ ریزان و موسم باران

شبهای خیلی خنک، صبح های دلپذیر

دلم قدم زدن میخواهد

دلم یک پارک بزرگ میخواهد شبیه هشت بهشت. که ته ندارد انگار

یا یک رودخانه پر آب و یک عالمه زمین چمن دورش

که پسرک را بردارم و بروم بنشینم روی چمن ها لای درخت ها کنار شمشادها 

بگذارم بدود تا میخواهد. بازی کند. و خودم شدیداً نفس بکشم و دراز بکشم روی سبزه ها آسمان را از پشت شیشه 2/75  درجه آستیگمات عینک های نگاه کنم


فقط حیف که برای رسیدن به چنین لذتی یا 10 هزار تومن کرایه آژانس راه است. یا دو سه کورس طولانی اتوبوس...


ولی همین که توی باغ کنار خانه پر درخت است و یک جوی کوچک آب هم خیلی خوب است

صدای باد که لای برگها  شاخه های گردوی باغ می پیچد تا توی پذیرایی می آید

و شب ها صدای غورباقه و جیرجیرک توی اتاق خواب لالایی دلچسبی ست

تازه از روبروی پذیرایی کوه معروف شهرم با درختها و چراغ هایش هم پیداست


شاید یک چیزهایی توی این خانه بر وفق مراد نباشد. یعنی دلمان نخواهدش

اما قطعاً آنقدر جنبه های خوب اینجا هست که هر جا بروم خیلی زود دلم اینجا را میخواهد و بر میگردم

چون خانه خودمان است

یک چهار دیواریِ خوب اختیاری


اولین خزان خانه دار شدن حتماً توی این خانه خیلی می چسبد...

بچه دارم!

نه اینکه بچه دارم نه! منظورم این بود که بچه دار هستم...

اینو خیلی خوب میدونم که روزای زیادی منتظر خنده ها و گریه های یک بچه توی خونه م بودم و بودنش رو با گوشت و پوست و استخونم میخواستم

اما گاهی دلم میخواد یکم ازم فاصله بگیره. یکم پیشم نباشه... فقط یکم...

میگن قدیما خیلی سخت بوده زندگی. بچه بزرگ کردن. اما نظر من این نیست

وقتی نگاه میکنم به بچه خودم که توی آپارتمان چند ده متری صبح تا شب مجبوره قیافه من رو تکراری و تکراری ببینه و قیافه این در و دیوارها رو تحمل کنه و شب هم پدرش رو سر جمع نیم ساعت ببینه

بعد مقایسه ش کنم با کودکی خودم که توی خونه 800 متری یا تو حیاط بودم یا تو باغچه، با خواهرها و برادرها و بچه های عمه و عمو و خاله ها

و روزی یادم نمیاد که دور هم بازی نمیکردیم

به این نتیجه میرسم که این دوره بچه بزرگ کردن خیلی سخت تره

از صبح وقتی چشم باز میکنم دستای پارسا بازه که منو بغل کن. تا شب که میخواد بخوابه

حتی وقتی شکمش سیره و جاش خشک و خوابشم نمیاد باز به پاهای من می پیچه و گریه میکنه و خودشو زمین میندازه و سرشو میکوبونه توی کابینت که منو بغل کن

میخواد بشینم و باهاش بازی کنم

حتی وقتی میشینم باهاش بازی کنم بازم گریه میکنه و نق میزنه

می فهمم چی میگه. مشخصه که اونم مثل من از تکرار تصویر این چهار دیواری و اتاقهاش جلوی چشمش خسته شده. حتی از دیدن قیافه من 

دلش تنوع میخواد

مثل من که دلم تنوع میخواد

اونم مثل من حتی دیدن کوچه و خیابون، حتی جوشکاری سرکوچه و تعویض روغنی اونور خیابون براش جالبه! از بس توی خونه بوده

و متاسفانه سعادت دیدن همین چیزای کوچیک هم کم نصیبمون میشه چون اولا هوا اونقدر گرمه که بیرون رفتن کوفت آدم میشه

دوماً باباکلاغی فرصتی برای بیرون بردن پارسا نداره و من مجبور میشم خودم پارسا رو بذارم کالسکه و ببرم بیارم. که خستگی مضاعفی برام داره

دلم میخواست روزی یک ساعت. فقط یک ساعت پارسا رو می دادم دست کسی و توی اون یک ساعت هر کار دوس داشتم میکردم. کارایی که فرصتشونو ندارم. اصلا بخوابم توی تخت سقف رو نگا کنم

یا برم در لبنیاتی بستنی بخر و برم بشینم توی پارک بالاترش بخورم

اصلا به کسی چه مربوط میخواستم اون یک ساعت مال خود خود خودم باشم

مدتهاست خودم رو از یاد بردم... حس میکنم مدتهاست خودم رو به فراموشی سپردم و دیگه خواسته هام حتی برای خودمم مهم نیستن

حتی وقتی مهمونی برم یا پارک یا بازار ، خسته تر میشم که بهتر نمیشم. چون باید مدام مراقب پارسا باشم

اینا رو نمیگم که گله کنم از مادر بودنم

من خدا رو بخاطر این نعمت شاکرم و پارسا تمام زندگیمه

دلم شاید برای این گرفته که توی بزرگ کردن پارسا تنهام...

کاش روزها 25 ساعت بودن و اون یک ساعت اضافه رو باباکلاغی همراه پارسا میشد...

بعضی روزا مثل امروز خیلی خسته م. خیلی زیاد...

عروس کوچک

البته که سن و سال بالایی نداره

فقط 22 سالشه

اما برای من همون دختر کوچولوی دبستانیه که کاردستی مدرسه شو براش درست می کردم. توپ و دلقک و بادمجون و ...

یا می نشست پای بازی سِگا و اون دلقک سیرک رو بازی میکرد.

که همیشه ساکت بود و هر جا می رفت همه به میگفتن سلام کن! یه چیزی بگو. ولی ساکت بود و فقط نگاه میکرد

این دخترک تودار و ساکت اون روزها دیشب عروس خانم زیبای محفل بود.

و اولین نوه ی پدرم که به خونه ی بخت می رفت.

اینکه در جوانی ازدواج خواهرزاده ت رو ببینی حس بامزه ایه.

و بعد بری ازشون کلی عکس بگیری

چقدر بچه ها زود بزرگ میشن... 

یعنی روزی که پارسای من هم لباس دامادی به تن کنه من زنده خواهم بود و اون روزها رو خواهم دید؟

یه چیزی که خیلی بهش فکر کردم این بود که ما خاله ها و دایی ها و عمه و عموها همگی دور عروس و داماد بودیم و چقدر محفل شلوغ و پر هیجان بود

چقدر همه کمک دادن و هوای عروس دوماد رو داشتن

تصور کردم که با یکی دوتا شدن بچه های امروزی بعدها برای مجالس عروسی و جشن و مهمونی و کلا اتفاقات مهم زندگیشون دایی و عمه و عمو و خاله خیلی خیلی کمیاب خواهد بود و بالطبع دور آدمها خیلی خلوت خواهد شد

روزگار غریبی خواهد بود نازنین ها...

گرمه!

خیلی گرمه

کولر لامصب روشن و خاموش بودنش فرق نداره

تا بیاد از سه طبقه بالاتر باد بزنه دیگه هیچیش نمیرسه تو خونه!

کی بشه تابستون هم رد شه بره

این شبا کارم شده فوتبال و والیبال دیدن. البته غرقش نمیشما. همینجوری تلوزیون رو شبکه 3 و من کارامو میکنم اما حواسم به مسابقات هم هس

پارسا هر روز شیطون تر میشه. همه جا رو به هم میریزه. روزایی که داره دندون در میاره از صبح نق میزنه و غدا نمیخوره تاااا شب. شب تا صبح هم بیست بار از خواب پا میشه و گریه میکنه

ماه رمضون داره تموم میشه.

البته من که روزه نگرفتم اما بابا کلاغی بیچاره خیلی اذیت شد زبون روزه اونم بی سحری توی این گرما و عطش شدیدی که همیشه داره. سحری هم نمیخوره هر کارش کنم.


دلم سفر میخواد. اصلا نمیدونم به کجا. فقط دوس دارم برم دور دورا

گرچه با یه بچه یازده ماهه سفر رفتن از خونه موندن سختیش بیشتره و احتمالا اصلا خوش نمیگذره . چون پارسا الان تازه داره راه میفته و مدام میخواد از بغل بیاد پایین و رو زمین بره. تو ماشین نمی شینه و مدام نیاز داره که غذا بخوره و پوشکش عوض شه و...

پس باید حالا حالاها صبر کنم...


راستش از وقتی بچه دار شدم خیلی وقتا خیلی چیزا دلم خواسته اما وجود پارسا و وظایف مادری بهم اجازه نداده انجامشون بدم.

میدونم مادر هستم. میدونم همین محدودیت هاست که منو مادر میکنه. میدونم بچه دار شدن سختی های خودشو داره. میدونم همشو و ناشکری نمیکنم.

فقط بلاخره ته دل آدما یه چیزایی می مونه. . .

شب خوش


جی گتسبی

دیروز برای بار پنجم شاید ششم باز دیدمش.

نمیدونم چرا انقدر این فیلم رو دوست دارم. و چرا انقد نقش جی گتسبی منو جذب میکنه.

شخصیتی که بقول خودش از درون چیزی نداره و خالیه اما با ژست با کلاسی و خرج کردن پول سعی داره شخصیت مقبولی در نظر دیزی و مردم باشه

البته این میون تقصیری نداره. از کودکی در فقر و فلاکت بزرگ شده ...

اما علاقه من به جی گتسبی برای این کمبودهاش نیست. 

عشقی یه که تا آخر تو وجودش موند و بخاطرش حتی قتل رو گردن گرفت...

و از دیزی متنفرم. و اون جمله نیک یادم نمیره که گفت: تام و دیزی آدم های فاسدی هستند. اونا همه چیو خراب میکنند و در موردش احساس مسئولیت نمیکنن

متاسفانه من دور و برم آدمهای زیادی رو اینچنین میبینم... بی مسئولیت. بی تعهد نسبت به اونچه انجام داده اند

او راه درازی را پیموده بود و رویایش آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که نرسیدن به آن تقریبا برایش محال بود، اما نمی دانست که رویایش در آن وقت از او عقب مانده بود!...

قدم به قدم

روزای خیلی قشنگیه

حالا زیاد مهم نیست که من کمی بی حوصلم و دوباره تپش قلب شدید دارم اما دم نمیزنم . صبح ها با تهوع از خواب بیدار میشم و بعد از مدتی ترک باز کلونازپام میخورم...

اینم مهم نیس که دوماه قسط مون عقب افتاده یا بابا کلاغی از فرط کار زیاد یه هفته س بلکم دو هفته! که ریشش رو نزده و ماههاست آرایشگاه نرفته!

اصلا در برابر لذتی که این روزها از دیدن نیش باز تو میبرم مشکلات یا ناخوشی ها چیزی نیس

دستت رو آروم از روی مبل ول میکنی و می ایستی روی پای خودت و نگام میکنی . یه ذوقی میکنی

 بعد دوتا قدم بلند و تلپ میفتی تو بغل من یا بابایی

پارسا کوچولوی من، مرد فسقلی خونه ی ما:

تو داری راه میفتی

این یه پرش بزرگ توی زندگی توئه. و یه تجربه قشنگ توی زندگی من و بابایی

دیگه هیچی از دستت در امان نیست و من باید کالری بیشتری بسوزونم تا مراقبت باشم

در کابینتا رو با بند بستم. میز چیدم جلو تلوزیون. بماند که میری روی میزا و با کف دستات می کوبونی تو تلوزیون! 

و بعدم سبد گل قشنگم که تمام گل های زندگی مشترکمون رو خشک کردم و توش گذاشتم رو باید از دستت قایم کنم اما نمیدونم کجا! همه گلا رو خرد کردی!

کلونازپام خوردم و الان خوابم گرفته. بقیشو بعد میگم...

خیلی دوستت دارم جوجه کلاغی من

تو این بازی برده زد بازی!

بنظر من آدم های موجه و سالم و به ظاهر درست همیشه یه چیز خیلی ناسالم و غیر موجه توی وجودشان هست
نه اینکه چیز خیلی ضایعی باشد اما مطمئنا پرفکت نیستند و حتمن یه نقصی دارند.

مثلا همین احسان علیخانی میگفت تا قبل از روی آنتن رفتن من خیلی شلخته و هپلی هستم اما شما ببینید توی ماه عسل با تیپش دل چند میلیون دختر را برده!

من هم نمیگویم خیلی آدم خوبی هستم اما دست کم معمولی ام و موجه. یعنی از نظر دیگران خاطی و ناقص از لحاظ رفتاری نیستم
بشدت به اخلاق پایبندم و هیچ وقت فحش نمیدهم و از حرفهای رکیک متنفرم و پسرهای دخترباز و دخترهای پسرباز را نمیپسندم و مصرف مواد مخدر و روانگردان را بد میدانم و ...

آنوقت عاشق یک سری رپر هستم که بقول خودشان بنگ اند و الکلی و توی آهنگ هایشان این را داد هم میزنند!
پسرهایشان دخترباز اند و دخترهایشان پسرباز!
آهنگ هایشان همیشه پر از بووووووق است بسکه تکست هایشان دری وری دارد!

البته خواننده های رپ مورد علاقه ی من ابتدا گروه زد بازی و حالا ته مانده های آن گروه بخصوص Leito ی لامصب هستند که این آخری صدایش بی نهایت تخس و قیافه ش از آن بچه شر هاست!

هعییی...

خب حالا من یک مادر که مسئولیت تربیت یک پسر را برعهده دارم و مطمئنا روزی می رسد که باید برایش خط قرمزهایی مشخص کنم و راهنمایی اش کنم چطور موزیکی گوش دهد و چه چیز خوب یا بد است...

این گرایش ناخودآگاهم را چه کنم که دست خودم نیست وقتی "تهران مازاراتی" را گوش میدهم یا "تابستون کوتاهه" یا "سیگار صورتی" را... مغزم کیف میکند!

واقعا هیچ وقت نفهمیدم چرا من انقدر عاشق آهنگ های این گروه بی تربیت و بی همه چیزم!

حالا دارم فکر میکنم بعدها پارسا بفهمد مادرش انقدر عاشق این آهنگ ها بوده پیش خودش چه فکر میکند...


رونمایی از تصویر پسرکم

بلاگفای عقده ای

جناب شیرازی نسبتاً محترم! مدیر نسبتاً محترم بلاگفا!

خوبه که آدم اونقدر قوی باشه و به کار خودش اعتماد داشته باشه و سرویس بلاگ قدرتمندی رو ارائه بده  که بدون هیچ ترسی اجازه بده تو صفحات وبلاگهای سرویسش هر لینکی گذاشته بشه، هر آدرسی درج بشه.

چون مطمئنه انقدر خوب و با کیفیت سرویس میده که مشتریش نمیپره

نه اینکه یه سرویس بلاگ نویسی مزخرف ارائه بده که یه روزی کن فیکون بشه و خیلیا مثل من که عمری توش نوشته بودن همه خاطراتشونو از دست بدن

و بعد از اینکه ازتون میپرسیم چرا درست نشد! بفرمایید این سرویس رایگانی بوده. که یعنی توقعتون بالاستاااا!!!

یعنی چون پول ندادیم برای ثبت وبلاگ در سرویس دهنده شما! پس حق اعتراض هم نداریم.

انگار یادتون رفته همین خود شما از تبلیغاتی که در صفحات ما میذاشتید چقدر به جیب زدید

مهم نیست. من مدتهاست دیگه برای نوشتن سراغ بلاگفا نرفتم اما بعضی دوستام اونجان و هر بار برای درج آدرسم در قسمت نظرات دچار مشکل اجازه ندادن بلاگفا هستم.

بلاگفای مزخرف...

مادری که از شیر گرفته شد...

هیچوقت فکر نمیکردم انقد زود اتفاق بیفته
فکر میکردم به دو سالگی پارسا و اینکه حالا اونوقت چجور از شیر بگیرمش
فکر نمیکردم توی ده ماهگی همه چی تموم بشه ...
بعد از عود افسردگیم و مصرف قرصهای مختلف و استرس شدیدی که داشتم تصمیم گرفتم پارسا رو دیگه شیر ندم چون این استرس من روی اونم تاثیر میذاشت و می ترسیدم داروها هم روش اثر بذاره...
نمیدونم کارم چقد درست بود
نمیدونم چقدر به جا بود
نمیدونم چقد آگاهانه بود
سه هفته س پارسا دیگه شیر منو نخورده...
گرچه بهونه شم نمیگیره اصلا
اما خیلی چیزا توی دلم مونده که میدونم تا آخر عمر هم خواهد موند...
اینکه در عرض یک روز تمام لذت شیردادن رو فراموش کنم خیلی سخت بود و هست
یکهو تموم روزها و شبهایی که پارسا رو بغلش میکردم و شیرش می دادم ، تمام اون لحظات لذت بخش رو که از شیره جونم به فرزندم میدادم، که چشم تو چشمش می دوختم و هزار بار بهش میگفتم نوش جونت...باید فراموش میکردم و شبها مثل یک مجسمه با یه شیشه شیرخشک چشمای نازش رو خمار خواب کنم...
چند روز پیش با جمعی از دوستان بیرون رفتیم. همگی در یک دوره زمانی بچه دار شده بودیم. توی جمع خانم ها همه حرف ها درباره شیرخوردن بچه ها و غذا خوردن و کلا همه چی حول محور بچه ها بود.
وقتی هر کدوم از خانوما شروع میکرد به شیر دادن بچه ش من پارسا رو می بردم سمت بازی یا هر چیز سرگرم کننده ای که نبینه شاید دلش بخاد...
اصلا راست بگ خودم دلم نمیخواست ببینم...
چقد دلم می سوزه. یه جایی توی دلم مثل فرو رفتن نوک سنجاقی که شکسته  و فرو رفتنش خیلی درد داره می سوزه...
دلم برای پارسا هلاکه .
چرا باید تا دو سالگی نتونه شیر بخوره. چرا مادرش اینطور شد؟ چرا شانسش این بود که بهترین و حساس ترین روزهای زندگیش انقدر پیچیده برای مادرش بگذره...
همیشه میگفتند وقت از شیر گرفتن بچه خیلی عذاب میکشه. 
اما برای من و پارسا برعکس شد
این روزها پارسا اصلا سراغ شیر نمیگیره. براش اصلا مهم نیست
اما من می سوزم... کباب میشم از فکر کردن بهش... و راهی برای چاره ندارم
تا آخر عمر هم این درد با منه... چقدر سخته...